سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الهه ی عشق

درد نام دیگر تو بود سه شنبه 87/7/23 ساعت 10:30 عصر

«گُل» نام دیگرت بود... محبوبِ آسمانی!

اسطوره? نجابت! تمثیل بی‌نشانی!

 

آن کلبه? محقّر خود «طور» دیگری بود

موسی شنید هرچند تحقیرِ «لَنْ تَرانی»

 

فهمیده بودم این را؛ خورشید بی‌زبان گفت

این فوج اختران را شب‌ها تو می‌فشانی

 

در هر غروبِ خورشید، با یاد زخم‌هایت

پهلویِ آسمان هم می‌گردد ارغوانی

 

همسایه باش با من؛ خورشید نیمه‌شب‌ها!

تنها تو سایه‌ها را تا نور می‌کشانی

 

عَطْشان‌تر از کویریم؛ ای ابر با کرامت

وین آتش درون را تنها تو... می‌نشانی

 



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    رفت یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:34 عصر



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    گالیا یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:33 عصر
    دیر است گالیا!

    دیراست گالیا


    در گوش من فسانه دلدادگی مخوان


    دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه


    دیر است گالیا!

    به ره افتاد کاروان


    عشق من و تو ؟ آه


    این هم حکایتی است


    اما درین زمانه که درمانده هر کسی


    از بهر نان شب


    دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست


    شاد و شکفته در شب جشن تولدت


    تو بیست شمع خواهی افروخت تابنک


    امشب هزار دختر هم سال تو ولی


    خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک


    زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو


    بر پرده های ساز


    اما هزار دختر بافنده این زمان


    با چرک وخون زخم سرانگشت های شان


    جان می کنند در قفس تنگ کارگاه


    از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن


    پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا


    وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست


    از خون و زندگانی آنان گرفته رنگ


    در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج


    در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ


    اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک


    اینجا به باد رفته هزار آتش جوان


    دست هزار کودک شیرین بی گناه


    چشم هزار دختر بیمار ناتوان


    دیر است گالیا


    هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست


    هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان


    هنگامه رهایی لبها ودست هاست


    عصیان زندگی ست


    در روی من مخند


    شیرینی نگاه تو بر من حرام باد


    بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق


    بر من حرام باد تپش های قلب شاد


    یاران من به بند


    در دخمه های تیره و نمناک باغشاه


    در عزلت تب آور تبعیدگاه خاک


    در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه


    زود است گالیا


    در گوش من فسانه دلداگی مخوان


    کنون ز من ترانه شوریدگی مخواه


    زود است گالیا !

    نرسیده ست کاروان


    روزی که بازوان بلورین صبحدم


    برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت


    روزی که آفتاب


    از هرچه دریچه تافت


    روزی که گونه و لب یاران هم نبرد


    رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت


    من نیز باز خواهم گردید آن زمان


    سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها


    سوی بهارهای دل انگیز گل فشان


    سوی تو


    عشق من

    هوشنگ ابتهاج



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    افسوس یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:32 عصر

    به یاد قیصر امین‌پور 

    «پشت شعر روزگار ما شکست/ قیصر شعر معاصر درگذشت»

    Qeysar



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    قاف یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:26 عصر

    به یاد قیصر امین‌پور



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    هر روز بی تو روز مباداست! یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:24 عصر
    وقتی تو نیستی

    نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

    مثل همیشه آخر حرفم

    و حرف آخرم را با بغض می خورم

    عمری است

    لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

    باشد برای روز مبادا ...

    اما

    در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

    آن روز هر چه باشد

    روزی شبیه دیروز

    روزی شبیه فردا

    روزی درست مثل همین روزهای ماست

    اما چه کسی می داند

    شاید امروز روز مبادا باشد!

    وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

    هر روز بی تو روز مباداست!

                                                                                     قیصر امین پور



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    به یاد استاد قیصر امین پور یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:24 عصر

    سلام
    اول اینکه : ...
    ...و قاف
    حرف آخر عشق است
    آنجا که نام کوچک من
    آغاز می شود ...
    ...عاشقانه نوشتن این روزها سخت است ...مگر نه اینکه قاف ِ آخر عشق به «رای» ِ اول رفتن رسید ؟!... دل آدم این روزها بدجوری تنگ است ... آن قدر تنگ که باید شادبادهای دیروز را برای «روزهای مبادا»ی امروز خرج کنی ... روزهای شادی مثل همین نوشته قبلی که خندان خندان می نوشتم : « ....و بعد از این نیز بسیار خواهد داشت . » !...و همه می دانستند « ناگهان چقدر زود دیر می شود » و من گریان گریان نفهمیدم !... بیا امروز را به نیت عاشقانه ترین لبخند ِشاعرانهء فروخفته سکوت کنیم که این سکوت خود عاشقانه ترین سخن است برای چشم های تو که مفهوم عشق را و شاعرانگی را در نگاه گرم او فرایاد می آرند و بغض می کنند ...

    ************************
    دوم اینکه :

    متنفرم از سوگواره نوشتن !...این روزهای دلتنگی را به شیوه خودم سکوت می کنم و به شیوه خودم بزرگداشت می گیرم ...
    پس برای اینکه صدای شعرخوانی ام بلندتر به گوش برسد از بخشهای دیگر و معرفی کتاب و لینک و الباقی می گذرم و فقط دو شعر آن نگاه شرجی را مرور می کنم تا یادمان نرود که او بزرگ است نه به واسطه بزرگنمایی که به واسطه بزرگ بودگی !...و این تفاوت اوست با خیل کثیری که عمری به ژستهای تن فروشانه ، تن داده اند و امروزه روز هم با لاطائلاتی این چنین سرگرمند که :
    « شعرهایی گفت که خواننده برای خواندن‌شان نیاز به مطالعه آن‌چنان پیشرفته‌یی در زمینه امور هنری نداشته باشد... البته زمینه‌هایی هم فراهم است که باعث می‌شود آثار ایشان از طرف مردم با استقبال بیشتری همراه شود...»
    ... و این همان «جهل مرکب » است که حماقت را آذین می بندد !...

    قبل التحریر : متن ذیل بخشی از یک نوشته است که پیش از این – گمانم سال 1382- در پاسخ به نقدی از محمد کاظم کاظمی بر اشعار قیصر امین پور – چاپ شده در ویژه نامه مجله شعر – نوشته شد و اتفاقا باب آشنایی حقیر با استاد شد . آن نوشته هیچگاه منتشر نشد . اما همیشه خوانشی را که برای دو شعر معروف شاعر نوشته بودم دوست داشتم و امروز که دوباره به این متن نگاه می کنم چیزهایی در آن می یابم که شاید این روزها معنای بارزتری داشته باشند ... امروز شاید این اندک ؛ کوچکترین بزرگداشت برای شاعری چون او باشد که ذاتا بزرگ بود ....

    **************************

    « خوانشی از دو شعر دکتر قیصر امین پور»

    نویسنده کتاب شعر و اندیشه می‌گوید: « شعرهای پیچیده ، اغلب به آبهایی گل‌آلود می‌مانند . به قول نیچه به عمد گل‌آلوده اند تا ژرف جلوه کنند . اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفابشان را کمتر از آنچه هست ، نشان می‌دهند و برای راه بردن به ژرفنای چنین آبهایی باید شناگری دانست و الا به دست و رو تازه کردنی در کنارشان بسنده باید کرد .»
    شاید شعر قیصر امین پور نزدیک‌ترین مثال برای « آبهای زلال » است . اصولا در برخورد با این چنین اشعاری باید خواننده دید خود را متوجه پشت این ظاهر ساده کند تا با « استغراق در این بحر مکاشفت » مرواریدهای در خور فراچنگ آرد . اتفاقا همین خصلت لایه لایه بودن شعر سبب می‌شود که مخاطبین این دسته اشعار افزایش یابند چون هر کسی به واسطه نوع نگاه خود یا زاویه‌اش به چیزی دست می‌یابد و در واقع دست خالی بر نخواهد گشت . شاید بهترین شیوه برای دست‌یابی به لایه‌های بیشتر این باشد که از خود بپرسیم چرا این واژه ؟! چرا مثلا نه آن واژه به ظاهر مترادف ؟! چرا این ترکیب ؟! و الی آخر‌. پاسخ به این پرسشها دریچه‌های ناپیدای شعر را بر ما می‌گشاید .
    .
    « اشتقاق »

    وقتی جهان
    از ریشه جهنم
    و آدم
    از عدم
    و سعی
    از ریشه های یاس می آید
    وقتی یک تفاوت ساده
    در حرف
    کفتار را به کفتر
    تبدیل می کند
    باید به بی تفاوتی واژه
    و واژه های بی طرفی
    مثل نان
    دل بست
    نان را
    از هر طرف که بخوانی
    نان است !

    منتقد بزرگواری در باب این شعر نوشته است : ‎‏‎« من دوست دارم حرف شاعر را به شکلی دیگر ، به همین هنرمندی برگردانم ، یعنی وقتی بنای این شگرد بر یک تفاوت ساده در حرف است ، چگونه می‌توان به آن دل بست ؟! » و در ادامه این شعر را با بیتی از سنایی مقایسه می‌کند واستدلال می‌کند که این نوع خلاقیتها عمیق نیست و قراردادی‌ست و شاعر فضای تصویری نساخته‌ست و به همین دلیل چون آگاهی و نه تخیل شنونده ، مخاطب است لذا عقل دخیل است نه احساس و چون این قراردادها به عنوان دلایل عقلی ، کاستی دارند بنابراین شعر خواننده را مجاب نخواهد کرد .
    بیایید یکبار دیگر شعر را بخوانیم ، البته با همان شیوه پرسشگرانه تا ببینیم این شعر با نکات ذکر شده اصولا همخوانی دارد:
    جهان از ریشه جهنم . چرا جهنم ؟! چرا مثلا نه جهیدن ؟! ( اگر مبنا فقط تجانس حروف است ! ) و چرا آدم از عدم و مثلا نه از دام ؟! و همین طور سعی از ریشه یأس و نه از یاس؟!

    پر واضح است که بحث تنها واژگانی و هجایی نیست . شاعر می‌گوید که جهانمان ریشه‌های دوزخی دارد و آدمیت‌مان ریشه در نابودی و فنا و سعی‌هامان همه به نومیدی و شکست می‌انجامد.

    دیگر این که در این جامعه نسبی ، همه چیز ثانیه ثانیه قابلیت تطور دارد آن هم به راحتی تغییر یک حرف در واژه ! آن گونه که کفتار - مظهر زشتی و پلشتی و زمین‌گیری - به کفتر - مظهر پاکی و پرواز - بدل می‌شود ! و بعد شاعر دردمندانه پیشنهاد می‌کند که باید به واژگانی - بخوانید مفاهیمی - دل بست که مثل «نان» هستند ! که از هر طرف بخوانی شان یکی‌ست . و باز همان سوال : چرا نان ؟! چرا مثلا گرگ نه ؟! چون نان هم مفهومی نمادین دارد و در همان معنایی به کار گرفته شده‌است که شاعری دیگر می‌سراید : شعرهامان بوی نان گرفت.

    در‌حقیقت شاعر سرخورده از تمام تلاشهایش ، با مشاهده جهانی که پدید آمده ، با زهرخندی بر لب می‌بیند که تنها طرفداران عقل معاش در هر دوره و زمانه‌ای پیروزند ( ‌لااقل به ظاهر‌ ) چرا که به چیزی دست یافته‌اند که چه از « ‌چپ » و چه از « راست » یکسان خوانده می‌شود!

    آیا تمام آنچه گفته شد و استفاده نمادپردازانه شاعر از واژگان و هوشمندی او در کشف شگردهای زبانی‌ای که این تصاویر را منتقل می‌کنند ، تصویر‌سازی نیست ؟! آیا استفاده نو از نمادها معنایی جز تصویرسازی می‌دارد ؟! آیا این جز همان مفهوم « نقاشی با کلمات » است که قبانی می گوید؟!

    بر خلاف نظر منتقد بزرگوار ، معتقدم که مخاطب این شعر ، احساس کمال یافته است ، نه عقل . احساسی که بر سرخوردگی انسان از جهان ماده‌گرای پیرامونش متکی‌ست .
    منتقدان در باب این شعر و اشعار مشابه که بر کشفهای زبانی استوارند چنین می گویند : «مشکل دیگر این هنرنمایی های زبانی‌، غیر قابل ترجمه بودن آنهاست ... »
    اصولا ترجمه شعر کار دشواری‌ست ! به خصوص شعری که واجد پیچش و حتی شگردهای زیبایی‌شناسانه باشد .مثلا به این بیت از حافظ توجه کنید:
    تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
    زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند

    به راستی چگونه باید این شعر را ترجمه کرد که تمامی مفاهیمش را منتقل کند ؟! حالا از وزن و موسیقی هوشمندانه‌اش بگذریم!

    و این تنها مختص شعر پارسی نیست . آنان که با کار ترجمه اندکی آشنایند می‌دانند که بسیاری از اشعار اصولا قابل‌ترجمه نیستند . و این به گمان من یک نقطه ضعف نیست چنانکه ترجمه‌پذیری هم نقطه قوت محسوب نمی‌شود . شعر باید مخاطبین اصلی خود را - لااقل در گام اول - سیراب کند . اگر نه کار شعر هم شبیه کار سینمای روشنفکرنمای ما می‌شود که برای جشنواره‌های خارجی فیلم می سازد و در داخل با برخورد سرد تماشاگر - حتی تماشاگران جدی سینما - روبه رو می‌گردد ! و مطمئن باشید چنین هنری (؟!) که به قول نزار قبانی « آدرس مردم را گم کرده است » تاثیرگذار که نیست ، ماندگار هم نخواهد شد!

    و اما شعر دوم:

    « قاف »

    و قاف
    حرف آخر عشق است
    آن جا که نام کوچک من
    آغاز می شود!

    ساده ترین خوانش این شعر به ما می‌گوید که «عشق» با «ق» تمام می شود و «قیصر» با آن شروع ! و شاعر چون این نکته برایش جالب بوده آن را سروده‌است . چنان که منتقدی گرامی ، گویا تنها با همین خوانش با شعر طرف می‌شود و نتیجه می‌گیرد : « به نظر من شعرهای سوگند ، قاف ، پیشواز و فردا از کتاب آینه های ناگهان شکارهای چاق و چله ای نیستند .» و در جایی دیگر نیز ذیل همین شعر پس از آنکه این دست اشعار را اشعاری شخصی می‌داند ‏، می‌نویسد‌: « شعر قاف ... تنها مخاطبانی از نوع قنبر ، قاسم ، قادر ، قربانعلی و یا مثلا قندآغا را به کار می‌آید »(!)

    بیایید باز هم شعر را با فرمول خودمان بخوانیم:
    آیا تنها «عشق» با «قاف»تمام می‌شود ؟! مثلا نمی شد گفت سماق ؟! آیا شاعر نمی‌توانست عوض همه اینها مثلا بگوید :
    و (الف)
    حرف آخر دنیاست
    آنجا که نام فامیل من
    آغاز می شود !!
    چرا قاف ؟ چرا عشق ؟ چرا نام کوچک ؟ چرا حرف آخر؟ چرا آغاز ؟ ...

    خوانش فقیرانه من چنین است :
    «قاف» کلمه ای اسطوره ایست . قاف و قله اش مفهوم همه آرزوهای محالواره را دارند و به گمان من ، شاعر بر این مفهوم تاکید داشته است . اگرنه به راحتی می توانست بنویسد «ق» ! پس این تاکید نگارشی نگاهی به معنا دارد . به عبارتی شاعر در بخش اول شعر می‌گوید که حرف آخرین عشق ، آرزویی محال و دور از دست است و در بند دوم ، خود را نیز از آن محالواره آغازیده می‌بیند و محال‌اندیش می‌شمرد . تاکید بر «نام کوچک من» به همین معناست . نام کوچک اختصاصی‌ترین نام ماست حال آنکه نام فامیل بر ایل و قبیله و خانواده ما دلالت دارد و در واقع نامی قومی‌ست . به عبارت بهتر، شاعر آغاز «خود» را در این آرزوی دور از دست می‌بیند.

    حال بیایید از زاویه ای دیگر نگاه کنیم : اصلا قاف و مفهوم نمادینش را کنار بگذاریم ! می شود با نگاه به ترکیب ( حرف آخر ) به دو خوانش دست یافت:

    1- وقتی عشق «واپسین کلام» را می‌گوید ، شاعر تازه آغاز می‌شود . این نگاه، نگاهی تلخ است . شاعر آغاز شدنش را مصادف با پایان عشق و خویش را غرقه در بی‌عشقی می‌بیند .

    2- آنجا که عشق « کاملترین حرف » خود را یا به عبارت دیگر « مهمترین » و « بزرگترین حرف » خود را ارائه می‌کند ، تازه شاعر آغاز می‌شود ! یعنی شاعر حرفی برتر از عشق دارد و این دید ، دیدی مباهات‌گرانه است‌.

    می‌بینید که اینجا اصولا بحث بر سر کلمه «قیصر» نیست . بحث بر هویت شاعرانه است . چنان که بحث بر سر واژه عشق و حروفش نیست و اصولا «قاف» ، «ق» نیست و ... !
    و به همین دلیل من با این نظر که «این شعر، شعری شخصی است» موافق نیستم .
    از سوی دیگر همین جا بخش دوم و انتهایی نوشتارم را می‌گشایم : شعر شخصی یعنی چه ؟!

    برای پاسخ به این سوال به گمانم بهتر‌است بپرسیم : شعر غیر‌شخصی یعنی چه‌‌؟!
    آیا شعر غیرشخصی شعری‌ست که شاعر در آن سخنگوی یک جمع است و هر چه این جمع وسیعتر باشد ، شعر غیرشخصی تر است ؟!

    یا اینکه شعر غیرشخصی شعری‌ست که در آن به حس و حال شخصی و درونی شاعر ، چنان وجاهتی ببخشد که مخاطب را درگیر سازد ، حتی اگر در آن احساس پیش از خواندن شعر سهیم نبوده است ؟!
    در نقدهای گونه گون به هر دوی این تعاریف اشاره می شود ، اما به نظر می رسد که در قضاوتها ، متاسفانه تعریف اول بیشتر مورد توجه قرار گرفته است .

    من معتقدم که تعریف دوم برای شعر غیر شخصی بسیار مناسب‌تر و حتی هنرمندانه‌تر است . آیا تعمیم احساس خودم با دلایل متقن به دیگران دشوارتر و هنرمندانه‌تر از سرودن از موقعیتی مشابه نیست ؟!

    بسیاری از اشعار درخشان در ادبیات جهانی برخاسته از همین معناست . سوگواره‌های لورکا برای ایگناسیو ، مرثیه های نزار قبانی برای بلقیس و هزاران نمونه دیگر همه ناظر بر این ادعایند . اصلا چرا راه دور برویم ! مثنوی زیبا و تاثیرگذار « بازگشت » اثر محمد کاظم کاظمی عزیز ، خود گواهی گویاست !...
    روزی از استاد کیومرث منشی زاده پرسیدم : مرز شعر و ناشعر کجاست ؟
    ایشان زیرکانه پاسخ داد :« هیچ قانونی وجود ندارد ! این مرز را مخاطب تعیین می‌کند !»
    حتی اگر به این مفهوم معتقد نباشیم ، بی شک «پسندیدن» یک شعر ، امری سلیقه‌ای‌ست و همین سلیقه به من می‌گوید که شعرهای « قاف » و « اشتقاق » از آثار تاثیرگذار قیصر امین پور اند.
    و سخنم را با این نکته به پایان می‌برم که برای خوانش هر شعر ، کلیت آن را باید دریافت و تک تک اجزایش را در کنار هم به رسمیت شناخت و روابطشان را تحلیل کرد. به عبارت بهتر :
    شعر مثل یک موجود زنده‌است . بدترین شیوه برای شناختن این موجود زنده این است که دست به چاقو ببریم و قطعه قطعه‌اش کنیم و بخواهیم با شناخت تک تک قطعاتش به معنای « موجود زنده » دست یابیم . چنین خبطی ، تنها جسدی تکه‌تکه و بی‌جان و از ریخت‌افتاده را به تماشا خواهد گذاشت که از هر گونه « زندگی » عاری‌ست !
    شعر جراحی شده ، فاقد « شاعرانگی » می‌شود و « شاعرانگی » نه تنها چیز کمی نیست که شاید همه چیز باشد !



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    مهمان یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:21 عصر

    امشب آن حسرت دیرینه من
    در بر دوست به سر می اید
    در فروبند و بگو خانه تهی است
    زین سپس هر که به در می اید
    شانه کو تا که سر و زلفم را
    در هم و وحشی و زیبا سازم
    باید از تازگی و نرمی و لطف
    گونه را چون گل رویا سازم
    سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
    راز و نازی به نگاهم بخشد
    باید این شوق که دردل دارم
    جلوه بر چشم سیاهم بخشد
    چه بپوشم که چو از راه اید
    عطشش مفرط و افزون گردد
    چه بگویم که ز سحر سخنم
    دل به من بازد و افسون گردد
    آه ای دخترک خدمتکار
    گل بزن بر سر و سینه من
    تا که حیران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق دیرینه من
     چو ز در آمد و بنشست خموش
    زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
    با لب تشنه دو صد بوسه شوق
    بر لب باده گلرنگ زنم
     ماه اگر خواست که از پنجره ها
    بیندم در بر او مست و پریش
    آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
    پرده ابر کشد بر رخ خویش
    تا چو رویا شود این صحنه عشق
    کندر و عود در آتش ریزم
    ز آن سپس همچو یکی کولی مست
    نرم و پیچنده ز جا برخیزم
    همه شب شعله صفت رقص کنم
     تا ز پا افتم و مدهوش شوم
    چو مرا تنگ در آغوش کشد
     مست آن گرمی آغوش شوم
    آه گویی ز پس پنجره ها
    بانگ آهسته پا می اید
     ای خدا اوست که آرام و خموش
    بسوی خانه ما می اید



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    دکتر شریعتی یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:19 عصر

    وقتی که دیگر نبود

    من به بودنش نیاز مند شدم

    وقتی که دیگر رفت

    من به انتظار آمدنش نشستم

    وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

    من او را دوست داشتم

    وقتی که او تمام کرد من شروع کردم

    وقتی که او تمام شد من آغاز شدم

     

    وچه سخت است

    تنها متولد شدن است

    مثل تنها زندگی کردن

    مثل تنها مردن ...



  • :
  • حرف دل از: آیتا

    بی تو... یکشنبه 87/7/14 ساعت 7:17 عصر
    بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


    در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صد خاطره خندید
    عطر صد خاطره پیچید


    یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
    پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو تماشای نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشه ماه فرو ریخته در آب
    شاخه ها دست برآورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به آواز شباهنگ


    یادم آید : تو بمن گفتی :
    ازین عشق حذر کن !
    لحظه ای چند بر این آب نظر کن
    آب ، آئینة عشق گذران است
    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
    باش فردا ، که دلت با دگران است
    تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


    با تو گفتنم :
    حذر از عشق ؟
    ندانم
    سفر از پیش تو ؟
    هرگز نتوانم
    روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
    چون کبوتر لب بام تو نشستم
    تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
    باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
    تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


    اشکی از شاخه فرو ریخت
    مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
    اشک در چشم تو لرزید
    ماه بر عشق تو خندید


    یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
    پای در دامن اندوه کشیدم
    نگسستم ، نرمیدم


    رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
    نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
    نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
    بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
    فریدون مشیری


  • :
  • حرف دل از: آیتا

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    خانه
    مدیریت
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 



    :: کل با معرفت ها ::
    113358


    :: بامعرفت های امروز ::
    93


    :: بامعرفت های دیروز ::
    4



    :: درباره من ::

    الهه ی عشق

    آیتا
    اگر تنهاترین تنهایان شوم باز هم خدا هست او جایگزین تمام نداشته های من است.

    :: لینک به وبلاگ ::

    الهه ی عشق


    :: دسته بندی یادگاری ها::

    خسته . عشق . وفا .


    :: آرشیو ::

    دلم گرفته...
    بی تو...
    دکتر شریعتی
    مهمان
    به یاد استاد قیصر امین پور
    هر روز بی تو روز مباداست!
    قاف
    و او که در همین نزدیکی است...
    آدمک
    آروم نمیشم
    عشق من...
    نام من...
    نازنینم
    ..
    افسوس
    گالیا
    رفت
    درد نام دیگر تو بود
    و باز هم
    او
    پاییز 1387


    :: عاشق ها(لینک) ::

    روشنگری ها
    مهندس
    اسکاتوش
    اختر آسمان ادب پارسی
    من آبی
    تمدن مصر باستان(مدیلا)
    برای زندگیم


    :: خبرنامه ::

     

    :: موسیقی وبلاگ::

    دریافت کد ستاره باران وبلاگ

    آیتا - الهه ی عشق

    انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس