سلام
اول اینکه : ...
...و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود ...
...عاشقانه نوشتن این روزها سخت است ...مگر نه اینکه قاف ِ آخر عشق به «رای» ِ اول رفتن رسید ؟!... دل آدم این روزها بدجوری تنگ است ... آن قدر تنگ که باید شادبادهای دیروز را برای «روزهای مبادا»ی امروز خرج کنی ... روزهای شادی مثل همین نوشته قبلی که خندان خندان می نوشتم : « ....و بعد از این نیز بسیار خواهد داشت . » !...و همه می دانستند « ناگهان چقدر زود دیر می شود » و من گریان گریان نفهمیدم !... بیا امروز را به نیت عاشقانه ترین لبخند ِشاعرانهء فروخفته سکوت کنیم که این سکوت خود عاشقانه ترین سخن است برای چشم های تو که مفهوم عشق را و شاعرانگی را در نگاه گرم او فرایاد می آرند و بغض می کنند ...
************************
دوم اینکه :
متنفرم از سوگواره نوشتن !...این روزهای دلتنگی را به شیوه خودم سکوت می کنم و به شیوه خودم بزرگداشت می گیرم ...
پس برای اینکه صدای شعرخوانی ام بلندتر به گوش برسد از بخشهای دیگر و معرفی کتاب و لینک و الباقی می گذرم و فقط دو شعر آن نگاه شرجی را مرور می کنم تا یادمان نرود که او بزرگ است نه به واسطه بزرگنمایی که به واسطه بزرگ بودگی !...و این تفاوت اوست با خیل کثیری که عمری به ژستهای تن فروشانه ، تن داده اند و امروزه روز هم با لاطائلاتی این چنین سرگرمند که :
« شعرهایی گفت که خواننده برای خواندنشان نیاز به مطالعه آنچنان پیشرفتهیی در زمینه امور هنری نداشته باشد... البته زمینههایی هم فراهم است که باعث میشود آثار ایشان از طرف مردم با استقبال بیشتری همراه شود...»
... و این همان «جهل مرکب » است که حماقت را آذین می بندد !...
قبل التحریر : متن ذیل بخشی از یک نوشته است که پیش از این – گمانم سال 1382- در پاسخ به نقدی از محمد کاظم کاظمی بر اشعار قیصر امین پور – چاپ شده در ویژه نامه مجله شعر – نوشته شد و اتفاقا باب آشنایی حقیر با استاد شد . آن نوشته هیچگاه منتشر نشد . اما همیشه خوانشی را که برای دو شعر معروف شاعر نوشته بودم دوست داشتم و امروز که دوباره به این متن نگاه می کنم چیزهایی در آن می یابم که شاید این روزها معنای بارزتری داشته باشند ... امروز شاید این اندک ؛ کوچکترین بزرگداشت برای شاعری چون او باشد که ذاتا بزرگ بود ....
**************************
« خوانشی از دو شعر دکتر قیصر امین پور»
نویسنده کتاب شعر و اندیشه میگوید: « شعرهای پیچیده ، اغلب به آبهایی گلآلود میمانند . به قول نیچه به عمد گلآلوده اند تا ژرف جلوه کنند . اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفابشان را کمتر از آنچه هست ، نشان میدهند و برای راه بردن به ژرفنای چنین آبهایی باید شناگری دانست و الا به دست و رو تازه کردنی در کنارشان بسنده باید کرد .»
شاید شعر قیصر امین پور نزدیکترین مثال برای « آبهای زلال » است . اصولا در برخورد با این چنین اشعاری باید خواننده دید خود را متوجه پشت این ظاهر ساده کند تا با « استغراق در این بحر مکاشفت » مرواریدهای در خور فراچنگ آرد . اتفاقا همین خصلت لایه لایه بودن شعر سبب میشود که مخاطبین این دسته اشعار افزایش یابند چون هر کسی به واسطه نوع نگاه خود یا زاویهاش به چیزی دست مییابد و در واقع دست خالی بر نخواهد گشت . شاید بهترین شیوه برای دستیابی به لایههای بیشتر این باشد که از خود بپرسیم چرا این واژه ؟! چرا مثلا نه آن واژه به ظاهر مترادف ؟! چرا این ترکیب ؟! و الی آخر. پاسخ به این پرسشها دریچههای ناپیدای شعر را بر ما میگشاید .
.
« اشتقاق »
وقتی جهان
از ریشه جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یاس می آید
وقتی یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف که بخوانی
نان است !
منتقد بزرگواری در باب این شعر نوشته است : « من دوست دارم حرف شاعر را به شکلی دیگر ، به همین هنرمندی برگردانم ، یعنی وقتی بنای این شگرد بر یک تفاوت ساده در حرف است ، چگونه میتوان به آن دل بست ؟! » و در ادامه این شعر را با بیتی از سنایی مقایسه میکند واستدلال میکند که این نوع خلاقیتها عمیق نیست و قراردادیست و شاعر فضای تصویری نساختهست و به همین دلیل چون آگاهی و نه تخیل شنونده ، مخاطب است لذا عقل دخیل است نه احساس و چون این قراردادها به عنوان دلایل عقلی ، کاستی دارند بنابراین شعر خواننده را مجاب نخواهد کرد .
بیایید یکبار دیگر شعر را بخوانیم ، البته با همان شیوه پرسشگرانه تا ببینیم این شعر با نکات ذکر شده اصولا همخوانی دارد:
جهان از ریشه جهنم . چرا جهنم ؟! چرا مثلا نه جهیدن ؟! ( اگر مبنا فقط تجانس حروف است ! ) و چرا آدم از عدم و مثلا نه از دام ؟! و همین طور سعی از ریشه یأس و نه از یاس؟!
پر واضح است که بحث تنها واژگانی و هجایی نیست . شاعر میگوید که جهانمان ریشههای دوزخی دارد و آدمیتمان ریشه در نابودی و فنا و سعیهامان همه به نومیدی و شکست میانجامد.
دیگر این که در این جامعه نسبی ، همه چیز ثانیه ثانیه قابلیت تطور دارد آن هم به راحتی تغییر یک حرف در واژه ! آن گونه که کفتار - مظهر زشتی و پلشتی و زمینگیری - به کفتر - مظهر پاکی و پرواز - بدل میشود ! و بعد شاعر دردمندانه پیشنهاد میکند که باید به واژگانی - بخوانید مفاهیمی - دل بست که مثل «نان» هستند ! که از هر طرف بخوانی شان یکیست . و باز همان سوال : چرا نان ؟! چرا مثلا گرگ نه ؟! چون نان هم مفهومی نمادین دارد و در همان معنایی به کار گرفته شدهاست که شاعری دیگر میسراید : شعرهامان بوی نان گرفت.
درحقیقت شاعر سرخورده از تمام تلاشهایش ، با مشاهده جهانی که پدید آمده ، با زهرخندی بر لب میبیند که تنها طرفداران عقل معاش در هر دوره و زمانهای پیروزند ( لااقل به ظاهر ) چرا که به چیزی دست یافتهاند که چه از « چپ » و چه از « راست » یکسان خوانده میشود!
آیا تمام آنچه گفته شد و استفاده نمادپردازانه شاعر از واژگان و هوشمندی او در کشف شگردهای زبانیای که این تصاویر را منتقل میکنند ، تصویرسازی نیست ؟! آیا استفاده نو از نمادها معنایی جز تصویرسازی میدارد ؟! آیا این جز همان مفهوم « نقاشی با کلمات » است که قبانی می گوید؟!
بر خلاف نظر منتقد بزرگوار ، معتقدم که مخاطب این شعر ، احساس کمال یافته است ، نه عقل . احساسی که بر سرخوردگی انسان از جهان مادهگرای پیرامونش متکیست .
منتقدان در باب این شعر و اشعار مشابه که بر کشفهای زبانی استوارند چنین می گویند : «مشکل دیگر این هنرنمایی های زبانی، غیر قابل ترجمه بودن آنهاست ... »
اصولا ترجمه شعر کار دشواریست ! به خصوص شعری که واجد پیچش و حتی شگردهای زیباییشناسانه باشد .مثلا به این بیت از حافظ توجه کنید:
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
به راستی چگونه باید این شعر را ترجمه کرد که تمامی مفاهیمش را منتقل کند ؟! حالا از وزن و موسیقی هوشمندانهاش بگذریم!
و این تنها مختص شعر پارسی نیست . آنان که با کار ترجمه اندکی آشنایند میدانند که بسیاری از اشعار اصولا قابلترجمه نیستند . و این به گمان من یک نقطه ضعف نیست چنانکه ترجمهپذیری هم نقطه قوت محسوب نمیشود . شعر باید مخاطبین اصلی خود را - لااقل در گام اول - سیراب کند . اگر نه کار شعر هم شبیه کار سینمای روشنفکرنمای ما میشود که برای جشنوارههای خارجی فیلم می سازد و در داخل با برخورد سرد تماشاگر - حتی تماشاگران جدی سینما - روبه رو میگردد ! و مطمئن باشید چنین هنری (؟!) که به قول نزار قبانی « آدرس مردم را گم کرده است » تاثیرگذار که نیست ، ماندگار هم نخواهد شد!
و اما شعر دوم:
« قاف »
و قاف
حرف آخر عشق است
آن جا که نام کوچک من
آغاز می شود!
ساده ترین خوانش این شعر به ما میگوید که «عشق» با «ق» تمام می شود و «قیصر» با آن شروع ! و شاعر چون این نکته برایش جالب بوده آن را سرودهاست . چنان که منتقدی گرامی ، گویا تنها با همین خوانش با شعر طرف میشود و نتیجه میگیرد : « به نظر من شعرهای سوگند ، قاف ، پیشواز و فردا از کتاب آینه های ناگهان شکارهای چاق و چله ای نیستند .» و در جایی دیگر نیز ذیل همین شعر پس از آنکه این دست اشعار را اشعاری شخصی میداند ، مینویسد: « شعر قاف ... تنها مخاطبانی از نوع قنبر ، قاسم ، قادر ، قربانعلی و یا مثلا قندآغا را به کار میآید »(!)
بیایید باز هم شعر را با فرمول خودمان بخوانیم:
آیا تنها «عشق» با «قاف»تمام میشود ؟! مثلا نمی شد گفت سماق ؟! آیا شاعر نمیتوانست عوض همه اینها مثلا بگوید :
و (الف)
حرف آخر دنیاست
آنجا که نام فامیل من
آغاز می شود !!
چرا قاف ؟ چرا عشق ؟ چرا نام کوچک ؟ چرا حرف آخر؟ چرا آغاز ؟ ...
خوانش فقیرانه من چنین است :
«قاف» کلمه ای اسطوره ایست . قاف و قله اش مفهوم همه آرزوهای محالواره را دارند و به گمان من ، شاعر بر این مفهوم تاکید داشته است . اگرنه به راحتی می توانست بنویسد «ق» ! پس این تاکید نگارشی نگاهی به معنا دارد . به عبارتی شاعر در بخش اول شعر میگوید که حرف آخرین عشق ، آرزویی محال و دور از دست است و در بند دوم ، خود را نیز از آن محالواره آغازیده میبیند و محالاندیش میشمرد . تاکید بر «نام کوچک من» به همین معناست . نام کوچک اختصاصیترین نام ماست حال آنکه نام فامیل بر ایل و قبیله و خانواده ما دلالت دارد و در واقع نامی قومیست . به عبارت بهتر، شاعر آغاز «خود» را در این آرزوی دور از دست میبیند.
حال بیایید از زاویه ای دیگر نگاه کنیم : اصلا قاف و مفهوم نمادینش را کنار بگذاریم ! می شود با نگاه به ترکیب ( حرف آخر ) به دو خوانش دست یافت:
1- وقتی عشق «واپسین کلام» را میگوید ، شاعر تازه آغاز میشود . این نگاه، نگاهی تلخ است . شاعر آغاز شدنش را مصادف با پایان عشق و خویش را غرقه در بیعشقی میبیند .
2- آنجا که عشق « کاملترین حرف » خود را یا به عبارت دیگر « مهمترین » و « بزرگترین حرف » خود را ارائه میکند ، تازه شاعر آغاز میشود ! یعنی شاعر حرفی برتر از عشق دارد و این دید ، دیدی مباهاتگرانه است.
میبینید که اینجا اصولا بحث بر سر کلمه «قیصر» نیست . بحث بر هویت شاعرانه است . چنان که بحث بر سر واژه عشق و حروفش نیست و اصولا «قاف» ، «ق» نیست و ... !
و به همین دلیل من با این نظر که «این شعر، شعری شخصی است» موافق نیستم .
از سوی دیگر همین جا بخش دوم و انتهایی نوشتارم را میگشایم : شعر شخصی یعنی چه ؟!
برای پاسخ به این سوال به گمانم بهتراست بپرسیم : شعر غیرشخصی یعنی چه؟!
آیا شعر غیرشخصی شعریست که شاعر در آن سخنگوی یک جمع است و هر چه این جمع وسیعتر باشد ، شعر غیرشخصی تر است ؟!
یا اینکه شعر غیرشخصی شعریست که در آن به حس و حال شخصی و درونی شاعر ، چنان وجاهتی ببخشد که مخاطب را درگیر سازد ، حتی اگر در آن احساس پیش از خواندن شعر سهیم نبوده است ؟!
در نقدهای گونه گون به هر دوی این تعاریف اشاره می شود ، اما به نظر می رسد که در قضاوتها ، متاسفانه تعریف اول بیشتر مورد توجه قرار گرفته است .
من معتقدم که تعریف دوم برای شعر غیر شخصی بسیار مناسبتر و حتی هنرمندانهتر است . آیا تعمیم احساس خودم با دلایل متقن به دیگران دشوارتر و هنرمندانهتر از سرودن از موقعیتی مشابه نیست ؟!
بسیاری از اشعار درخشان در ادبیات جهانی برخاسته از همین معناست . سوگوارههای لورکا برای ایگناسیو ، مرثیه های نزار قبانی برای بلقیس و هزاران نمونه دیگر همه ناظر بر این ادعایند . اصلا چرا راه دور برویم ! مثنوی زیبا و تاثیرگذار « بازگشت » اثر محمد کاظم کاظمی عزیز ، خود گواهی گویاست !...
روزی از استاد کیومرث منشی زاده پرسیدم : مرز شعر و ناشعر کجاست ؟
ایشان زیرکانه پاسخ داد :« هیچ قانونی وجود ندارد ! این مرز را مخاطب تعیین میکند !»
حتی اگر به این مفهوم معتقد نباشیم ، بی شک «پسندیدن» یک شعر ، امری سلیقهایست و همین سلیقه به من میگوید که شعرهای « قاف » و « اشتقاق » از آثار تاثیرگذار قیصر امین پور اند.
و سخنم را با این نکته به پایان میبرم که برای خوانش هر شعر ، کلیت آن را باید دریافت و تک تک اجزایش را در کنار هم به رسمیت شناخت و روابطشان را تحلیل کرد. به عبارت بهتر :
شعر مثل یک موجود زندهاست . بدترین شیوه برای شناختن این موجود زنده این است که دست به چاقو ببریم و قطعه قطعهاش کنیم و بخواهیم با شناخت تک تک قطعاتش به معنای « موجود زنده » دست یابیم . چنین خبطی ، تنها جسدی تکهتکه و بیجان و از ریختافتاده را به تماشا خواهد گذاشت که از هر گونه « زندگی » عاریست !
شعر جراحی شده ، فاقد « شاعرانگی » میشود و « شاعرانگی » نه تنها چیز کمی نیست که شاید همه چیز باشد !